Saturday, May 11, 2013

هزار و یک خاطره



هزار و یک خاطره


وقت که خورشید طلوع میکرد، روز با سرو صدای چوپان که "او مالای خود را بیارین" آغاز میشد. از هر طرف گوسفند ها را میآوردند و چوپان رمه گوسفند را میبرد به طرف دشت و کوهسار.

                        من میماندم با تکه نان که همان روز پخته شده بود. این یک از بهترین خاطره هایم است. نان گرم را در زیر بغل گرفته و خورده و میرفتم طرف دوستم خدا داد که بازی کنیم. من که نو شامل مکتب شده بودم اما دوستم هنوز مکتب شامل نشده بود. آن روز مکتب هم رخصت بود و در زندگی همه چیز داشتم. روز آفتابی، نان گرم و دوست که همرایش بازی کنم.

در قریه ای بنام جوسه بدنیا آمدم و این قریه در گردون اوتقول ، جاغوری ، غزنی ، افغانستان است. نمیدانم که اولین خاطره ام چی است؟ اولین شعر های که من یاد گرفتم این بود:

هر که مکتب رفت آدم میشود     نور چشم خلق و عالم میشود

کریما ببخشا بر حال ما      که هستم اسیر کمند هوا

....که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها


در این دنیایی به حاصل چرا مغرور میگردی        سلیمان گر شوی آخر نصیب ...میگردی


جالب است حالا که فکر میکنم که از همان اول ما را توسط این شعر ها درس اخلاق و فلسفه میداد، که چی خوب است و چه بد ، این جهان چطور است؟  میدانم که معنی بسیار از این شعر ها را نمدانستم که چه میگوید این شعر ها مگر این شعر ها مثل کوه و درخت موجودیت داشت در زهن همه .

مکتب خانگی یا مسجد از خانه ما فاصله ای کم داشت ، و مثل همه بچه و دخترهای قریه شامل مکتب شدم تا که درس دین ، قرآن و سواد فارسی یاد بگیرم .مکتب یک جامعه کوچک بود. صبح میرفتیم تا چاشت. رخصت میشدیم و نان چاشت را خورده دوباره میرفتیم مکتب و نماز مغرب را در جماعت میخواندیم. اولین کتاب که خواندم قاعده ای بغدادی بود که کتاب اصول خواندن متن عربی بود و آمادگی برای قرآن کریم.

روز اول که شامل مکتب شدم ، طبق رسم زمان، گندم بریان ، خسته و توت در یک پارچه ای سرخ بردم برای آخوند مکتب و آخوند هم این تحفه را تقسیم کرد برای همه طالب های مکتب. مکبت که رخصت میشد همه در صف میآمدیم خانه. در مکتب بچه ها از دور و نزدیک میآمد و آخوند هم اول طالب های که از دور ترین نقطه میآمد آنها را رخصت میکرد تا که نوبت در کسان میرسید که خانه نزدیک داشتند.

مکتب برای ما شاگردان جای اجتماع بود و جای خرید و فروش، داد و ستد،  جای بازی و داستان سرایی بود. برای بازی کردن چیزی کم نداشتیم. حتی پوست چاکلت هم برای بازی استفاده میکردیم. پسندیده ترین این بازی ها برایم، بازیی داستان گویی کتاب و عکس های کتاب بود. داستان ها می دیدیم و می شنیدیم از رستم و سهراب ، رستم و اژدهار هفت سر، رستم و دیو، داستان ارسلان. دیدن و شنیدن این کتاب ها مجانی نبود، هربار که عکس های این کتاب ها را می دیدیم در بدلش ورق میدادیم.

شب ها همه ای ما در یک اتاق غذا میخوردیم. فامیل کلان داشتیم، در آن فامیل پدر و مادر و کاکا و زن کاکا ، پدر کلان و فررندان کاکا و برادران و خواهران بودیم.  چراغ در وسط اتاق میگذاشتند بلند بر چراغ پایه. دو دسترخوان هموار میکردند یک برای مردها و دیگرش برای زنها. نان که خورده می شد، مردها صحبت میکردند و خبرهای جهان گوش میدادند در رادیو. زن کاکایم داستان سرای خوبی بود و درخانه ما بچه های خردسال هم زیاد بود،  و ما بچه ها را در اتاق دیگر برده نقل میگفت: از داستان چهل خواهر ، داستان که پدر بچه خود را کشته بود، داستان خواهر که می گشت تا برادران گمشده اش را پیدا کند. همه ای این داستان ها جالب و پر از موجودات جالب و خارق العاده و ماورای طبیعت داشت مثل پری زاد ، آدمیزاد های عجیب، دیو، اژدهار، مار که شب ها پوست را کشیده تبدیل به انسان میشد، بچه ای پادشاه و بچه ای گرگ ، دختر کاکل زری، دختر ماه پیشانی. هر شب داستان تمام میشد اما در دل ما هزار حسرت میماند، در انتظاربودیم برای شب آینده.


by Barakat Rastgar (Notes) on Friday, February 3, 2012 at 2:58am

No comments:

Post a Comment